امروز هفتاد و سومین سالروز تولد صمد بهرنگی، محقق، نویسنده، شاعر، نویسنده و مبارز آذربایجان است. نوشته زیر یادداشتی از شهید هدی صابر در ستایش صمد بهرنگی است.
صحبت از رفتن و رفتنها نیست
حرف ز ماندن هم نیست
صحبت آن است که خاکستر تو، تخم رزمآور دیگر باشد.
۳۰ سال قبل، قلب گرم و تپنده یک آذری «عاشیق میلت» در آب سرد آراز از حرکت بازایستاد. ایستادنی پر اما و اگر و پر ابهام و تردید. «صمد عمی جان» که با یک کت مشکی، یک بغل کتاب و یک سینه صفا، عمر را وقف «حرکت» در مسیرهای روستایی سرزمین مادری کرده بود و بیوقفه در حدفاصل آبادیهای ممقان، دهخوارگان، خسروشاه و… نقطه چین سبز میزد، بسیار زود دیدگان خیل عموزادگان کوچک را بر افق جادههای خاکی منتظر گذاشت.
تا قبل از آن، ورود او به ده همان و تشکیل یک حلقه از بچههای ریز و درشت همان و باز کردن بقچه قصه همان و یک تلنگر به ذهن بچهها همان. «بانی» کلاسهای درس برای ساده سازی و روان سازی آموزش ابتدایی، به نگارش کتاب «الفبای آذری» همت گماشت تا کودک آذری، آب را «سو» و نان را «چُرک» بنویسد. او که در «کند و کاوی در مسائل تربیتی» نظام آموزشی اقتباسیِ کج و معوج را به نقد کشیده و مشکلات کتابهای درسی را به دیده دقت نگریسته بود، با آموزشهای خودجوش و بومیاش، بسیاری از روستازادگان کوچک را سواد بخشید. او که با روان بچهها نیز ارتباط برقرار کرده بود، «خیل»ی را کتابخوان کرد و تعدادی را دست به قلم. از میان «ره» یافتگان کوچک آذری، علیاصغر عرب هریسی چریک شد و تنی چند نیز نویسنده و شاعر.
اما صمد با داستانهایش از آذربایجان هم بیرون زد و با ایران باب سخن گشود. او با ۱۱ داستان به قدر یک جهان با کودکان ایران سخن گفت. آذری شور در سر و درد بر دل، در عصری که «سانتی مانتالها» بر بازار کتاب کودک حاکم بودند و با برپا ساختن «نهضت ترجمه»، سیندرلا را در ذهن بچهها منزل میدادند و «قصههای خوب برای بچههای خوب» برگردان میزدند و برخی دیگر نیز با «داستانهای طلایی»، رویای شاهزاده شدن را به مغز نونهالان تزریق میکردند، با این اعتقاد که «اگه میخوای داستان بنویسی برای بچهها، باید مواظب باشی دنیای قشنگ الکی براشون نسازی» با آنها از «کچل کفترباز»، «اولدوز» و «کور اوغلو» قصه میگفت. داستانهای معلم سادهزیست با چهار عنصر «مهر»، «نفرت»، «حرکت» و «نیروی ستیزنده»؛ بچهها را با وضع موجود آشنا میساخت و وظایفشان را پیش رویشان مینهاد.
واقع گرایی دلنشینی که با آمیختهای از مهرورزی و موضع ضدظلم از قلم گزنده و شورشی معلم روستا بر میتراوید، نقشی پاکنشدنی بر لوح ذهن خواننده نوپا رقم میزد. مضمون سرشار از مهر و عاطفهٔ «اولدوز و کلاغها» که به یاد تمام بچههای «اوگهای» (ناتنی) نوشته شده بود، نور امیدی که در «عروسک سخنگو» در جملهٔ «هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است»، موج میزد و غرتی که در «پسرک لبو فروش» در درون تاری وردی نوجوان جوشان بود، از یاد نرفتنی است. همچنان که احساس مسئولیت «کچل کفترباز» نیز همواره در ذهن مأوا دارد. حتی اگر سه دهه نیز از خواندن آنها گذشته باشد.
اما «گل» قلم بهرنگ در «زیر آب» شکفت. آنجا که یک ماهی سیاه جستوجوگر و شور در سر، بر سنت محیط عصیان ورزید و به عشق رسیدن به ته جویبار و تن زدن به دریا، راهی نو برگزید: «مادر: جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست… به هیچ جا نمیرسد. پاشو بریم گردش.
ماهی سیاه: نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام… من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی و دیگر هیچ؟»
ماهی که از «گردش» ارضا نمیشد، راهی مستقل و هدفدار پیش گرفت. در مسیری که هم «ترس» میریخت و هم «جرأت» کسب و ذخیره میشد:
«- اگر مرغ سقا نبود با تو میآمدیم. ما از کیسه مرغ سقا میترسیم.
- شماها زیاد فکر میکنید، همهاش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلی میریزد.»
ماهی با همه کوچکی، هم به «توازن فکر و عمل» توجه میداد و هم به «برکتِ» راه افتادن و حرکت کردن.
اما مهمترین آموزش ماهی، تلقیاش از حیات بود: «مرگ خیلی آسان میتواند به الآن به سراغ من بیاید. اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته یک وقتی ناچار با مرگ روبرو میشوم -که میشوم- مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.»
همین فلسفه حیات در نامه صمد به اسد - برادر بزرگترش- نیز موج میزند: «غرض رفتن است… اینکه میدانیم نخواهیم رسید…، نباید ایستاد، وقتی هم مردیم، مردیم به درک…» فلسفهای که در آموزشهای عملی دیگر همدورههای استخوان درشت دهه چهل معلم پاک نهاد آذری نیز آکنده بود؛
صحبت از رفتن و رفتنها نیست
صحبت ز ماندن هم نیست
صحبت آن است که خاکستر تو، تخم رزم آور دیگر باشد.
معلم روستا، که خود همان «ماهی سیاه کوچولو» بود در شهریور ماه ۴۷ در آب آراز جان سپرد. خیل بچههایی که با داستانهای «صمد عمی جان» کتابخوان شدند نیز به هنگام هر وداع به او «هله لیک» (به امید دیدار) میگفتند. نه بهرنگ از یاد رفتنی است، نه «یک هلو، هزار هلو» و «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری»اش و نه توصیهاش به «آموختن ضمن حرکت» نقطه چین سبزش در مسیرهای روستایی آذربایجان نیز پاک ناشدنی است. هم زیر سبزههای بهار، هم زیر برگهای خزان و هم زیر برفهای زمستان.
«ماهی سیاه کوچولو» مدت کوتاهی پس از دیده بر هم نهادن نویسندهاش، در نمایشگاه ۱۹۶۹ بولون در ایتالیا و نمایشگاه ۱۹۶۹ بیینال براتیسلاوا در چکسلواکی برنده جایزه طلایی شد. پس از مرگ صمد، دوست نزدیکش بهروز دهقانی به یاد وی غم سروده «حیدربابایه سلام» را سر داد. اما در میهن صمد، هیچگاه تقدیری درخور از شخصیت و آثارش صورت نگرفت. از آن سو داستانهای صمد نیز در پاکسازیهای دهه ۶۰، از بازار کتاب کودک «زدوده» شد.
بزرگداشت صمد، وظیفهای است فراروی همه آنهایی که از لا به لای دست نوشتههای بهرنگ، «چیزی» آموختند. گرچه سی سال پس از خاموشی وی.
*مجله ایران فردا، شماره ۴۶، صفحه ۳۰
akhar refigh avalan in ami samad yek diplom dasht va che takhasosi dar maasaele amoozeshi ya tahsilate academik dar in zamineh dasht dar hali ke haman moghre sadha karshebnase tahsilkardeh dar keshvar bood dovoman magar gharar bood hame cherik shavand man bacheye haman doreha hastam ketabe ishan raham salhaye 49 dar sene 10 salegi khandam amma ghesahaye khoob bataye bache haye khoob bishtar dar zehnam sare tarbiyati dar dorost kari dashrt ya dastanhaye molavi dar ketabhaye darsi ta dastanhaye bi saro tahe in ghardashe por modea
پاسخحذففکر کنم ترجمه فقط یکی از داستان های صمد بهرنگی (ماهی سیاه کوچولو) به چهل زبان در دنیا و ده ها جایزه معتبر بین المللی به این اثر کافی باشه برای پاسخ به نظر شما !
حذفواقعاً چرا اكثر كساني كه همدوره ايـن فرد ناشناس هستند ، اينقدر دُگم و مُرتَجع هستند .
پاسخحذفو همه چيز را يا سياه و يا سپيد مــي بينند. چون براي آنها آزاده بودن جذّاب نيست پس ديگران هم نبايد آزاد باشند.
اصلاً كسي مجبورشان نكرده كه صمد بهرنگي را دوست داشته باشند و يا داستانهايش را بخوانند.
در ضمن در جذّابيت داستان هاي بهرنگي همين بس كه همچنان و پس از ايـن همه سال اينهمه آمدند و رفتند جُز يكي اونم "ماهي سياه كوچولو"