یکماهی می شد که در سلول 24 بند 240 بودم . در این یکماه که بهمن پارسال بود فقط یکبار آنهم دو دقیقه اجازه دادند با خانواده تماس بگیرم و دیگه نه تماسی و نه ملاقاتی . باید هرطوری بود تماسی با خانواده می گرفتم . نقشه های زیادی از سر گذراندم ، چند بار بخاطر بیماری قلبی ام به بهداری بند منتقل شده بودم . امکانات بهداری خیلی اولیه بود و اگر کسی با مشکلی جدی مواجه می شد چاره ای نداشتند جر انتقالش به بیمارستان .
باید کاری می کردم تا به بیمارستان منتقلم کنند ، آنجا شاید میتوانستم تماسی با خانواده بگیرم یا از پزشک و پرستاران بخواهم تماسی بگیرند . انتقال به بیمارستان حسن دیگری هم داشت ، حتی برای چند ساعت هم که شده میتوانستم از انفرادی خارج شوم ، آدمهایی جز بازجویان و زندانبان ببینم و مهمتر از همه شاید میتوانستم خبری از دنیای بیرون بگیرم . دوست داشتم بدانم روز 22 بهمن چه اتفاقی افتاده است .
در یکی از جلسات بازجویی سوزن ته گردی زیر صندلی افتاده بود ، سوزن را وقتی بازجو از اتاق خارج شده بود برداشتم . بازجویی تمام شد و به سلولم برگشتم . دو روز فکر کردم که با آن سوزن ته گرد چه کاری میتوانم بکنم . تصمیمم را گرفته بودم و باید هرطور که شده کاری میکردم با انتقال به بیمارستان هم راهی برای تماس با خانواده پیدا کنم و هم خبری از بیرون بگیرم .
دو روز فکر کردم و بالاخره نقشه ای کشیدم :)) باید کاری میکردم در ساعتی به بیمارستان منتقلم کنند که تقریبا زمان شلوغی باشد در بیمارستان، مثلا صبح یا ظهر .
ساعت 10 صبح بود کلید را زدم تا چراغ بیرون سلول روشن شود و زندانبان به سراغم بیاید . میگفتند حق ندارید در بزنید و اگر کاری داشتید باید چراغ بالای در را روشن کنید تا زندانبان شاید ببیند و به سراغتان بیاید .
چراغ را روشن کردم . ده دقیقه بعد دریچه در سلول باز شد : " چیه چیکار داری ؟ " گفتم : " سوزن ته گرد قورت دادم باید برویم بهداری "
زندانبان کمی هول کرد : " چی قورت دادی ؟ سوزن ته گرد ؟ سوزن از کجا آوردی ؟ "
گفتم : " در اتاق بازجویی روی زمین پیدا کردم " . گفت : " این چه کاریه کردی ؟ چیزیت بشه من چه جوابی بدم ؟ زودباش چشم بندتو بزن بریم بهداری "
نقشه ام گرفته بود . خوشحال بودم ، چشم بند را زدم ، دستم را گرفت و با عجله رفتیم بهداری که انتهای سالن بود . " آقای دکتر این احمق سوزن ته گرد قورت داده چیکار کنیم ؟ "
دکتر دستش را گذاشت روی شکمم پرسید : " کجاست سوزنی که قورت دادی ؟! " . گفتم : " فکر کنم سوزن فرو رفته تو رودم ، میسوزه "
دکتر رو کرد به زندانبان و گفت : " نوش جونش سوزنی که قورت داده ، اینا چیزیشون نمیشه برش گردون تو سلولش خودش دفع میشه بعد از چند روز ! "
زندانبان گفت : " آقای دکتر نمیخوای در بیاری سوزنو ؟ یه چیزیش میشه ها میمونه رو دستمون "
دکتر هم گفت که امکانات بهداری اونقدری نیست که بشه در آوردش . برای انتقال به بیمارستان هم باید کارشناسش (بازجو) نظر بده !
همه نقشه ای که کشیده بودم نقش بر آب شد ، گفتم تو چه دکتری هستی خجالت نمیکشی میگی باید بازجو نظر بده . چیزیم بشه مسئولیتش با توئه .
خیلی خونسرد گفت برش گردونید به سلولش .
تا یک هفته سوزش شدیدی در شکمم احساس میکردم اما دریغ از انتقال به بیمارستان . غذا که میخوردم وقتی پایین میرفت انگار نیزه در شکمم فرو میکردند .
یک هفته بعد آزاد شدم و مسقیم رفتم بیمارستان . چند روز بستری بودم . روده هایم عفونت کرده بود . سوزن فرو رفته بود تو رودم و گیر کرده بود . بالاخره در بیمارستان آنهم بعد از آزادی در آوردند :)
الان وقتی این خاطره را مرور میکنم خنده ام میگیرد از کار خودم . دوستانی که انفرادی بودند خوب میفهمند هزاران فکر و دغدغه ذهنی که به سراغ آدم می آید در انفرادی یعنی چی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر